منتظرند فرداها...
این روزها که می گذرد چه دلتنگم! روزهایم عبوس و دلگیر می گذرند... در قلبم عصیان احساسات ضد و نقیض مرا دچار دلشوره می کند... این روزها انگار زخمهای کهنه سر باز کرده اند و می سوزند و می سوزانند... نمی دانم... آیا این انسان مسخ اندوه شده من هستم؟ گم کرده ام در خود زنی را که در من مست بود از زندگی... زنی که می جنگید... زنی که عشق می ورزید... زنی که یاد می گرفت... زنی که می خواست... زنی که آشپزی می کرد با قلبش ... زنی که می ایستاد با سر سختی... دلم برای آن خود سرکشم تنگ شده... نمی خواهم این سر به راهی را! دلم هوای آن شوریدگی ها را کرده باز... باید یر خیزم... منتظرند فرداها... نه منتظر این زن مغموم و در انزوا... منتظر زنی که مصمم گام بر م...
نویسنده :
مامان مهسا
12:52