لیانالیانا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

شکلات

بدون عنوان

1392/10/1 14:32
نویسنده : مامان مهسا
349 بازدید
اشتراک گذاری

مدتهاست ننوشته ام...

دختر زیبای مردادی ام...

از روزهای آزمایش که گذشتم و شوق دریافتن اینکه تو به سلامت در من رشد می کنی به روزهایی رسیدم که ناگهان در من لرزیدی و قصد آمدن زود هنگام داشتی و بعد هم روزهای دلشوره که تو ظریفتر از آن مانده ای که باید ... از تمام سختیهای آن روزها و استرسها و دلشوره ها و ... که گذشتم...

روز موعود رسید... 16 مرداد1392.قلبم در دستهایم می تپید.. تمام طول راه تنها به این فکر می کردم که خداوند نازنینم را به سلامت در آغوشم نهد.در باور من تنها یک چیز می گنجید... تو باید به سلامت به دنیا بیایی... باید ... چشمهای من باز باز بود و انتظار می کشیدم که صدای تو را که نوید سلامتی ات بود از پشت پرده بشنوم... انگار زمان متوقف شده بود... انگار تنها من در این دنیا بودم با سکوتی ژرف که هیچ صدایی نمی توانست آن را بشکند جز مژده آمدن تو... چشمهایم نمی دید... نمی خواست ببیند... همه وجود من مهیای آمدن تو بود... تلفیقی از احساسات متضاد ...ترس... دلشوره... امید... شادی ...انتظار... انتظار... انتظار...و بلاخره فریاد تو سکوت را درید... چه واژه ای می توانست احساس مرا وصف کند ... گویی در خلسه ای شیرین فرو رفته بودم.تورا کنار من آوردند!مادر شدم!حس کردم جامی از تمام احساسات زیبا را بینهایت کرده و در جان من میریزند... خواستن بینهایت... عشق بینهایت... شوق بینهایت... غرور بینهایت... و تمنای در آغوش کشیدنت برای لحظه ای...چشمم دنبال تو می دوید و تو گریه می کردی و کم کم آوای گریه تو در بی حسی جان من آمیخت و آسوده از اینکه تو به سلامت آمده ای چشمهایم بسته شد و ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکلات می باشد